این روزها ذهنم _یا بهتر بگویم قلبم_ بیش از گذشته درگیر است. دوباره به مجادله با احساسم برخاستم و حالا که این نوشته را میخوانید، از نبردی طاقت فرسا بازمیگردم. بی سرانجام بود و به شکست ختم شد. مثل همیشه. حتی وقتی داشتم فرار میکردم، تیرهایی از خاطرات و توهمات تلخ گذشته به قلبم اصابت کرد و بیش از پیش زخمیشدم. تابحال هیچ وقت به فکر مذاکره با عواطفم نیفتاده بودم. چاره ام در مواجهه با هر موقعیت آسیب زا، فرار بود. هرگز نشد با دلم صادق باشم و از او بپرسم دقیقا از من چه میخواهد. با همین احوالات، ایام به سخت ترین شکل ممکن گذشت... تا اینکه روزی ناشناسی از راه رسید و به من گفت: احساساتت را بپذیر و رام خود کن. آن را در آغوش بگیر و از حس شیرینی که در لحظه به تو وام میدهد لذت ببر.
ارزوی پایان فراق یار غار بازدید : 444
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 6:37